آوینآوین، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

دختر بهار

سفر زمستونی ..

روز سه شنبه ١٠ دیماه من وشما وبابایی بهمراه عمو آرش ومامان فرخ بسمت شمال حرکت کردیم..از روزی که تصمیم شمال رفتن گرفتیم هر روز بح که از خواب بیدار میشدی سطل وچنگک وبیلچه ات رو سوار فرقون جدیدت که مامان بزرگم برات خریده بود میکردی و میاوردیشون جلوی در ومیرفتی پالتو و شالتم میاوردی و میگفتی خوب من آمادم بریم دیده(دیگه=دیده ..قبلا ها میگفتی دیقه الان هنوزم منو بابایی همون دیقه رو میگیم که شما اعلام میکنی دیقه نه دیده!!) شمال و ماسه بازی کنار دریا یه طرف.. عمو آرش هم که بود و مدام شما رو میبرد پارک مجتمع تاب وسرسره بازی و وجود یعالمه گربه هم که دیگه این چند روزو برات شاهانه کرده بود  من اولش موافق نبودم چون هوا خیلی سرد بود واحتم...
14 دی 1392

عروسی دادا..

وقتی حدودا ١٠ ماهت بود به دایی مقدادت گفتی دادا و کلی مورد تشویق واستقبال قرار گرفتی و از اونموقع تا الان همین اسم روش مونده که البته بعدا به دایی هایمنم همینو میگی و "دادا" جایگزین "دایی" در دایره المعارف شما شد...چهارشنبه ١٧ مهر عروسی دادا مقداد بود که متاسفانه از صبح که بیدار شدیم هر جفتمون سرما خوردیم وتا شب بیحال بودیم ولی مثله همیشه شما صبوری کردی و خیلی خانوم بودی ویه روز بیاد موندنی برامون شد.. بااینکه بیحال بودی کلی برامون رقصیدی ومجلس وبدست گرفته بودی ..دختر نازنینم ازت ممنونم به من صبوری رو آموختی ..خدارو بابت این خصوصیتت هزاران بار شکر کردم ومیکنم.. دادا مقداد ایشالله روزهات هر روز شاد و شادتر بشن برات آرزوی خوشبختی می...
23 مهر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر بهار می باشد